چشم و چراغ چابهار

admin . slideshow, گفتگو 1667 No Comments

گفت‌وگو با سیما رئیسی، دختری که از بینایی محروم است اما دکترای علوم سیاسی می‌خواند و اکنون از زنان تأثیرگذار استان سیستان‌وبلوچستان است
نخستین زن نابینای بلوچ هستم که مدرک دکترا گرفته‌ام زنان نابینا را مثل عقب‌مانده‌های‌ذهنی می‌دیدند و حق تحصیل برای‌شان قایل نبودند سنت‌های غلط گذشته اجازه نمی‌داد با من مثل یک دختر عادی برخورد کنند

صدایش آرامش عجیبی دارد. آن‌قدر با انرژی صحبت می‌کند که گویی در تمام مدت گفت‌وگو لبخندی دایمی بر صورتش نقش بسته. شاید لبخند رضایت از موفقیت‌هایی که تاکنون به دست آورده و شاید لبخندی به نشانه امیدواری. امیدواری از به سرانجام رسیدن فکر‌های بزرگی که برای آینده در سر دارد و کارهای مهمی که برای زادگاهش چابهار می‌خواهد انجام دهد. سیما رئیسی ٣٠ ساله از دختران موفق ایرانی است که با وجود بیماری چشمی و درنهایت از دست دادن بینایی‌، تا مقطع دکترای علوم‌سیاسی ادامه تحصیل داده و حالا یکی از زنان تأثیرگذار استان سیستان‌وبلوچستان است. استانی که بیشترین آمار بی‌سوادی را دارد و درس خواندن زنان هم در آن با مشکلات زیادی همراه است. تأثیرگذاری او نه فقط به‌خاطر ادامه تحصیل تا مقطع دکترا، نه فقط به‌خاطر فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی در حوزه زنان و معلولان و نه فقط به دلیل نابینا بودنش است، بلکه روحیه شکست‌ناپذیر و سرسختی مدامی که برای رسیدن به اهدافش دارد، داستان زندگی او را خواندنی کرده است. سرسختی مدام برای کنار زدن طعنه‌ها و نباید‌ها، برای نادیده گرفتن تمام کسانی که بینا بودند، اما موفقیت را از او دور می‌دیدند و برای رسیدن به جایگاهی که حالا تحسین همگان را با خود به همراه دارد. در این گفت‌وگو با او درباره زندگی ٣٠ساله پرفرازونشیبش صحبت کردیم و از برنامه‌هایی که برای آینده دارد، پرسیده‌ایم که
در ادامه می‌خوانید.

شاید نخستین سوالی که در ذهن همه شکل می‌گیرد این است که شما با وجود از دست دادن بینایی چطور موفق به ادامه تحصیل شدید؟
من از بدو تولد دچار بیماری آب سیاه چشمی بودم. این بیماری به دلیل بالارفتن فشار داخل چشم ایجاد می‌شود و باعث لرزش و تکان خوردن دایمی چشم‌ها می‌شود. ضعف عملکرد چشم‌هایم باعث شده بود نتوانم درس‌ها را یاد بگیرم و در همان کلاس اول بود که معلم‌ها نتوانستند به من خواندن و نوشتن یاد دهند. تا آن زمان هم کسی مشابه با شرایط من به مدرسه نیامده بود و معلم‌ها در این زمینه هیچ اطلاعی نداشتند؛ به این دلیل ‌که در منطقه ما نابینایان را مثل عقب‌مانده‌های‌ذهنی می‌دانند و حق تحصیل را برای‌شان قایل نیستند، خصوصا زمانی که من بچه بودم این فرهنگ بیشتر از الان وجود داشت. معلم‌ها هم به‌خاطر تأثیر همین فرهنگ من را عقب‌مانده می‌دانستند و به پدر و مادرم می‌گفتند که دخترتان را به مدرسه استثنایی‌ها ببرید.
چند‌سال در مدرسه استثنایی درس خواندید؟
سه‌سال نخست دبستان را در مدرسه استثنایی گذراندم، اما خوشبختانه آن زمان کتاب‌های مدرسه عادی با مدرسه استثنایی تفاوتی نداشت. درواقع من همان درس‌های بچه‌های عادی را می‌خواندم، اما با کمک معلم دلسوزی که وقت خیلی زیادی برایم می‌گذاشت و در خانه هم معلم خصوصی‌ام شده بود. او می‌گفت تو توانایی و هوشش را داری اما به‌خاطر ضعف چشمی‌ات باید بیشتر از دیگران تلاش کنی. حمایت‌های او باعث شد بتوانم ‌سال چهارم دبستان را در مدرسه عادی بگذرانم و بعد از آن تا پایان دوران تحصیل کنار بچه‌های عادی درس بخوانم، البته همان کلاس چهارم هم معلمم مرا به‌عنوان دانش‌آموز خود نمی‌پذیرفت. او می‌گفت کسی که سه‌سال در مدرسه استثنایی درس خوانده نمی‌تواند در کلاس من آموزش ببینید. تا این‌که یک روز مسأله ریاضی را پای تخته نوشت، من زودتر از بقیه بچه‌ها آن را حل کردم و به این ترتیب توانستم خودم را به او نشان دهم.
با توجه به این‌که بیماری‌تان مادرزادی است، از همان ابتدا بینایی‌تان چقدر بود؟
حتما شما هم افرادی را دیده‌اید که چشم‌های‌شان تکان‌های شدید و مداوم می‌خورد. این تکان‌ها روی عملکرد چشم تأثیر مستقیم دارد. درواقع مبتلایان این بیماری به میزانی که بیماری‌شان پیشرفت کرده باشد و به میزانی که فشار چشم‌های‌شان بالا باشد، قدرت بینایی‌شان متفاوت است. من هم تا حدودی این توانایی را داشتم، اما به این دلیل ‌که روند درمان دیر آغاز شد، عمق بیماری بیشتر شد، تا این‌که ‌سال دوم راهنمایی به‌خاطر بالارفتن فشار داخلی چشم‌هایم، بینایی یک چشم را به‌طور کامل از دست دادم.
نخستین بحران زندگی‌تان در این زمان شکل گرفت؟
نمی‌دانم اسم چه چیز را می‌توان بحران گذاشت. همیشه به دلیل نوع رفتار و نگاه مردم بحران‌های روحی با من همراه بود. می‌خواستم مثل بقیه زندگی کنم، اما سنت‌های غلط مرا از مسیرم دور کرده بود. سنت‌هایی که اجازه نمی‌داد دیگران با من مثل یک دختر عادی برخورد کنند. تمام دوران کودکی و نوجوانی را با این سختی‌ها گذراندم و روحیه و اعتمادبه‌نفسم را از دست داده‌ بودم. البته با تمام این مشکلات دیپلم را گرفتم و حالا باید بگویم که بحران اصلی بعد از دیپلم و زمان کنکور خودش را نشان داد.
این بحران چه بود؟
هیچ‌وقت نمی‌خواستم تسلیم شرایط بشوم، هیچ‌گاه تلاش‌کردن برایم پایان نداشت و حالا زمانی رسیده بود که با گرفتن دیپلم از نظر خیلی‌ها به آن‌جایی که باید رسیده بودم. درحالی‌که خواسته من چیز دیگری بود و به همین دلیل تمام وقت و انرژی‌ام را صرف درس خواندن برای کنکور کردم. درس خواندنی که فشار چشم‌هایم را بالاتر برد و درنهایت بینایی چشم دیگر را هم از دست دادم.
در واقع استرس کنکور به شما فشار آورده بود؟
استرس کنکور یکی از عوامل بود، اما آن اتفاق وقتی افتاد که نتایج کنکور اعلام شد و من دانشگاه سراسری قبول نشده بودم. بسیار ناراحت و آشفته بودم و به خانواده‌ام گفتم می‌خواهم تنهایی به شمال سفر کنم. مخالفت کردند که البته این مخالفت طبیعی بود، اما ناراحتی مرا بیشتر کرد. یک شب از همان روزهایی که درگیر نتیجه کنکور و مخالفت خانواده با سفر و ناراحتی‌های متعدد بودم، ناگهان فشار چشمم بشدت بالا رفت و باعث نابینایی چشم دیگرم شد.
حالا شما یک دختر ١٨ساله بودید که هیچ‌کدام از چشم‌های‌تان بینایی نداشت؟
بله. وقتی دوران راهنمایی یک چشمم نابینا شد، همیشه با خدا حرف می‌زدم و می‌‌گفتم خدایا اگر آن یکی چشم را هم از من بگیری، چه اتفاقی در زندگی‌ام می‌افتد؟‌ می‌ترسیدم در تاریکی مطلق باشم و می‌دانستم اگر به‌طور کامل نابینا شوم، دنیا برایم پایان پیدا می‌کند.
اما دنیای‌تان پایان پیدا نکرد و خیلی هم زیبا ادامه‌اش دادید!
بله. نگذاشتم که پایان پیدا کند، البته به همین سادگی‌ها هم نبود. همان روزهایی که دانشگاه قبول نشده بودم و به‌طور کامل نابینا بودم، روزهای سرگردانی من بود. روزها و شب‌ها را پشت‌سر می‌گذاشتم و فقط با خودم فکر می‌کردم که من کجای این جهان هستم؟ از زندگی چه می‌‌خواهم؟ با دو چشم نابینا چه باید کرد؟ چطور ادامه تحصیل دهم؟ و … .
چطور وارد مقطع لیسانس شدید؟
درست است که دانشگاه سراسری قبول نشده بودم، اما یک هفته بعد، نتایج دانشگاه آزاد آمد و من رشته علوم‌سیاسی دانشگاه زاهدان را قبول شده بودم. هر چند خانواده‌ام به این دلیل ‌که نگران شرایط جسمی‌ام بودند، حتی اجازه نمی‌دادند نتایج کنکور آزاد را ببینم و هر چند با رفتن من به زاهدان مخالف بودند، اما درنهایت بر سر حرف و خواسته‌ام پافشاری کردم و دانشجوی رشته علوم‌سیاسی دانشگاه زاهدان شدم.
به‌ نظر نمی‌آید خانواده‌تان از نظر فرهنگی با تحصیل دخترها مشکل داشته باشند؟
بله. خدارو شکر پدر من از افراد سرشناس چابهار است و همیشه در همه مراحل تحصیل ما را همراهی کرده است. حتی خواهر بزرگترم در هندوستان رشته داروسازی را خوانده است. درواقع ما با بخشی از سنت که مخالف تحصیل دختران بود، کنار آمده بودیم، اما هنوز نگاه‌های مردم و حرف‌هایی که پشت سرم می‌‌گفتند، عاملی بود که خانواده‌ام را برای ادامه تحصیل من در زاهدان دچار تردید کرده بود.
منظورتان از این حرف‌ها و نگاه‌ها چیست؟
حرف‌هایی که می‌‌گوید چطور یک دختر نابینا می‌تواند از پس خودش در یک شهر دیگر بربیاید. چرا باید یک دختر نابینا ادامه تحصیل دهد و همه نگاه‌های منفی‌ای که باعث شد با پشت سر گذاشتن‌شان حالا من نخستین نابینای بلوچ باشم که مدرک دکترا دارد. می‌گفتند اگر به شهر دیگری بروی برای دیگران دردسر ایجاد می‌کنی. چطور می‌خواهی با این وضع از خانواده دور شوی. حتی افراد فامیل مثل خاله و دایی هم به خانه‌مان زنگ می‌زنند و من را قسم می‌دانند که به زاهدان نروم. البته هیچ الگویی هم وجود نداشت که دیگران با استناد به آن بگویند یک نفر قبل از تو این کار را کرده، پس تو هم می‌توانی.
اما شما راهی زاهدان شدید تا خودتان الگو شوید و راه را برای بقیه باز کنید؟
بله، تا حدودی راه را باز کردم و بعد از من هم در چابهار نابینایان و معلولانی هستند که برای ادامه تحصیل انگیزه گرفته‌اند. درحال حاضر دو برادر دوقلو را داریم که هر دو نابینا هستند و در مقطع لیسانس درس می‌خوانند، اما هنوز دخترهای چابهار با آن نگاه سنتی و غلط درگیر هستند.
این نگاه‌ها درباره شما هم هنوز وجود دارد؟
بله، حتی درباره من هم که توانایی‌هایم را اثبات کردم، وجود دارد. هنوز هم هستند کسانی که وقتی من را می‌بینند به پدر و مادرم می‌گویند چطور به دخترتان اجازه تحصیل دادید. البته من از آنها سرسخت‌تر هستم و با فعالیت‌های اجتماعی که دارم، سعی در کمرنگ کردن تفکرهای غلط دارم.
ما هم به‌خاطر همین فعالیت‌های اجتماعی سراغ‌تان آمدیم. کمی برای‌مان توضیح می‌دهید که دقیقا چه می‌کنید؟
نخستین کاری که کردم عضویت در کمیسیون بانوان فرمانداری چابهار بود. تقریبا یک‌سال در قسمت روابط عمومی آن‌جا فعالیت می‌کردم و در تمامی جلسه‌ها حضور فعال داشتم. درحال حاضر هم مدیرعامل انجمن نابینایان چابهار هستم و مهمترین برنامه‌ای که برای آنها در نظر دارم، بالا بردن سطح سوادشان است. بخش دیگری از فعالیت‌هایم این است که سعی می‌کنم در جمع مردها بیشتر حاضر شوم. جمع‌هایی که هیچ زنی را راه نمی‌دهند و عادت ندارند که زن را در بین خودشان ببینند.
پس چطور شما را در بین خود قبول می‌کنند؟
در این‌جا نقش اصلی را پدرم بازی می‌کند. او می‌گوید چون سیما علوم‌سیاسی خوانده با بقیه فرق دارد و می‌تواند حرف‌های مهمی بزند. پدرم از معتمدین چابهار است که چندین ‌سال قبل هم عضو شورای شهر بوده و مردم او را قبول دارند. من هم با پدرم در همه این جلسه‌ها و همنشینی‌ها شرکت می‌کنم تا کم‌کم این فرهنگ اصلاح شود و مردها به پذیرش رأی و نظر خانم‌ها عادت کنند. حتی یکبار در فضای سنتی عروسی بلوچ‌ها در جمع مردها قرار گرفتم و چند دقیقه‌ای درباره زن‌ها حرف زدم. داماد این عروسی در دانشگاه تهران فوق‌لیسانس گرفته بود و در دانشگاه علوم و تحقیقات دکترا می‌خواند. به مردها گفتم اگر او توانسته در زمینه تحصیل این‌قدر موفق باشد، حتما در اثر حمایت‌های مادر، خواهر و همسرش بوده است. بعد هم ضرب‌المثلی از فرهنگ قدیم بلوچستان خواندم که می‌گفت حضور خانم‌ها در جامعه از چند صد‌سال قبل تعیین شده است.
در واقع شما در دو زمینه تأثیرگذار هستید، هم نگاه‌ها را نسبت به بانوان تغییر می‌دهید و هم نسبت به نابینایان.
من برای هر دو این زمینه‌ها تلاش می‌کنم و برنامه‌های زیادی هم در آینده دارم. البته در زمینه بانوان در شهرهای مختلف استان فعالیت‌های خوبی درحال انجام است، به همین دلیل هم فکر می‌کنم در حوزه معمولان و نابینایان کارهای مهمتری باید انجام دهم.
با وجود نابینایی کامل در دانشگاه چطور درس خواندید؟
هنوز هم کاملا نابینا هستم، نور را به اندازه تشخیص شب و روز درک می‌کنم. از سختی‌های دوران تحصیل هم هر چه بگویم، کم است. دوستان خیلی خوبی داشتم که هم در خوابگاه برای انجام امور شخصی و هم در کلاس درس برای انجام امور درسی به من کمک می‌کردند. اما نه می‌توانستم جزوه‌ای بنویسم و نه از روی کتابی بخوانم، تنها راهی که داشتم این بود که با پرداخت هزینه به هم‌کلاسی‌ها از آنها بخواهم از روی کتاب بخوانند و صدای‌شان را برایم ضبط کنند. معمولا قبول می‌کردند، اما چون خودشان هم امتحان داشتند، گاهی نوار کاست ضبط‌شده یک کتاب دقیقا شب امتحان به دستم می‌رسید و من تا صبح بیدار می‌ماندم که بتوانم نمره قبولی بگیرم.
با این شرایط چرا به لیسانس اکتفا نکردید و مدارک بالاتر را خواستید؟
نمی‌دانم این سوال چه جوابی دارد. تمام دلخوشی و آرزوی من درس خواندن و رسیدن به مرحله‌های بالاتر در تحصیل بود. وقتی کسی بیش از حد به کاری فکر می‌کند، نمی‌شود از او پرسید که چرا. من می‌خواستم درس بخوانم و فرد تأثیرگذاری باشم. تا جایی که توانستم ادامه دادم و در آینده هم ادامه خواهم داد.
در حال‌حاضر روحیه‌ خیلی خوبی هم دارید. به نظرتان این موفقیت‌ها حال‌تان را خوب کرده است؟
بله، خدارو شکر شرایطی که الان دارم، خیلی خوب است. سال‌های سخت نوجوانی و جوانی را پشت سر گذاشته‌ام و درس خواندن و حضور در اجتماع روحیه‌ام را بهتر کرده است. در این چند سالی که درس خواندم، مردم را بیشتر از قبل ‌‌پذیرفتم. ترحم‌های‌شان کمتر آزارم می‌دهد. به آنهایی که می‌خواهند کمک کنند، روی خوش نشان می‌دهم و فهمیده‌ام که مردم به خاطر خودشان به من کمک می‌کنند. یکی دیگر از دلایلی که روحیه من را تغییر داد، مطالعه بود. کتاب‌های صوتی زیادی گوش‌ می‌دهم که هر کدام به جهان‌بینی من اضافه می‌کند.
حالا که به چنین جایگاهی رسیده‌اید و همه شما را خانم دکتر خطاب می‌کنند، حاضرید به گذشته برگردید و دوباره زندگی کنید؟
اصلا حاضر نیستم، حتی اگر زندگی خیلی بهتری در انتظارم باشد. من حالا زندگی را خیلی دوست دارم و از موقعیتی که در آن هستم لذت می‌برم.
بخش دیگری از فعالیت‌های‌تان در فضای مجازی و از طریق کانال تلگرام‌تان است. در این کانال چه محتواهایی را به اشتراک می‌گذارید؟
فعالیت‌های علمی من در چند دسته قرار می‌گیرد. بخش نخست مربوط به رشته تحصیلی‌ام می‌شود که جامعه‌شناسی سیاسی است و بخش دوم بنابر علاقه شخصی‌ام پژوهش‌های میدانی و تاریخی درباره ضرب‌المثل‌های مردم بلوچ، فرهنگ بلوچ، جایگاه زن بلوچ و… است. مثلا برای ضرب‌المثل‌ها سراغ مردم می‌روم و با پیرها و سالمند‌ها که فسلفه این مثال‌ها را می‌دانند، حرف می‌زنم. کانال تلگرامی‌ هم به نام «سیمای آگاهی» دارم که نتایج این فعالیت‌های علمی‌ را به صورت مقاله، تحلیل، یادداشت و … در آن به اشتراک می‌گذارم.
این فعالیت‌های مجازی با وجود نابینایی چگونه است؟
از نرم‌افزارهای کمکی و گویا برای تبدیل متن به صوت استفاده می‌کنم. خدا را شکر امکانات امروزی برای نابینایان خیلی پیشرفت کرده است و امیدوارم این امکانات در اختیار همه کم‌بیناها و نابیناها قرار بگیرد.
این‌طور که معلوم است با تمام کردن مقطع دکترا فقط فعالیت‌های تحصیلی‌تان تمام می‌شود و فعالیت‌های اجتماعی بیشتر می‌شود. درباره برنامه‌های آینده‌تان توضیح می‌دهید؟
یکی از فرهنگ‌های بسیار غلط در سیستان‌وبلوچستان این است که مردم بلوچ مشکل جسمی را با مشکل ذهنی برابر می‌دانند. به تمام کسانی که مشکل جسمی دارند به چشم عقب‌مانده‌ذهنی نگاه می‌کنند و مانع حضور فعال آنها در اجتماع می‌شوند. در همین چابهار دخترها و پسرهای نوجوان زیادی داریم که با تمام وجود می‌خواهند درس بخوانند و پیشرفت کنند، اما نه امکاناتی برای تحصیل‌شان وجود دارد و نه جامعه پذیرای‌شان است. من می‌خواهم صدای مطالبه‌گری آنها باشم و بگویم همان‌طور که سیما رئیسی توانست درس بخواند، بقیه افراد معلول و نابینا هم می‌توانند. از طرفی تلاش می‌کنیم در انجمن نابینایان چابهار با جلب حمایت‌های مردمی و بهزیستی فعالیت‌های موثری برای قراردادن افراد نابینا در شرایط تحصیل انجام دهیم.
آرزوهای خودتان برای آینده چیست؟
مهمترین آرزویم تدریس در دانشگاه زاهدان است. بعد از آن می‌خواهم دامنه پژوهش‌هایم را در حوزه زنان و معلولان گسترده‌تر کنم، همچنین در حوزه جامعه‌شناسی سیاسی که رشته تحصیلی‌ام هست نیز سعی می‌کنم مقاله ارایه دهم. به این دلیل که نمی‌خواهم هیچ‌وقت از فضای تحصیل و کسب علم دور شوم، می‌خواهم از این ابزار برای تأثیرگذاری بیشتر استفاده کنم.
در تمام طول گفت‌وگو به نقش پدر و خانواده‌ در پیشرفت‌تان اشاره کردید. آیا تمام عامل موفقیت‌های‌تان حمایت خانواده بود؟
بیشتر از هر چیز جایگاهی که الان پیدا کرده‌ام را مدیون خانواده‌ام هستم. مدیون پدری که نه‌تنها سد راه من برای رسیدن به خواسته‌هایم نشد، بلکه با حمایت‌هایش باعث بیشتر دیده‌شدن و بهتر شنیده‌شدن صدایم می‌شود. مادر و اعضای خانواده‌ام هم در تمام مراحل زندگی کنار من بودند و پابه‌پایم سختی‌ها را تحمل کردند. عامل دیگری هم بود که در مواقع ناراحتی و زمانی که کم‌می‌آوردم باعث بالا رفتن انگیزه‌ام می‌شد و آن خواندن کتاب‌های سرگذشت افراد موفق و خصوصا زندگی‌نامه نابینایان موفق بود.
حالا شما هم یکی از همین افراد موفق هستید که سرگذشت زندگی‌تان الهام‌بخش دیگران خواهد بود.
امیدوارم این‌طور باشد و تمام تلاشم را به کار می‌گیرم تا بتوانم حتی به یک نفر که مثل خودم است، کمک کنم.

نقل از شهروند

Tags:

Trackback from your site.

Leave a comment