ترک تحصیل کردم تا مادرم گدایی نکند

admin . اخبار, گزارشات خبری 441

 
 
هنوز به پیری نرسیده اما دست هایش پینه بسته است، ظاهری نامرتب دارد و اندامی نحیف، بی آزار است و آرام، کیسه ای بنه به همراه دارد و امیدوار است تا شب همه کیسه رابفروشد، اما این آرزویی است که هر روز در سر می پروراند، چگونه می توان همه بنه ها را تا شب فروخت؟

 قصه ی من قصه ی امیر است، امیری که تنها به اسم امیر و است به رسم در سطح رعیت هم نیست، تنها یک بنه فروش است، این را من نمی گویم رهگذران جاده مواصلاتی ایرانشهر به زاهدان می گویند، وقتی این جوان چرک آلود را می بینند و با شتاب از کنارش می گذرند.

بنه درختی است که به فروانی در مناطق کوهستانی یافت می شود،بنه دو نوع ریز و درشت دارد . بنه ریز که رسیده آن سیز پررنگ است به راحتی زیر دندانها نرم می شود و طعم بسیار خوشمزه ای دارد و کمتر کسی است که از خوردن آن لذت نبرد.

 خودرو بودن این درخت فرصت مناسبی بود برای تامین مایحتاج ضروری مادر سه برادر و دو خواهرش، دو سال پیش که سرپرستشان را برای همیشه از دست دادند و امیر شد امیر خانه ی مادر؛ از آن روز تا کنون او را به امیر بنه فروش می شناسند، مسافران ایرانشهر زاهدان او را به خوبی می شناسند، پسری است سمج که تا ۱۰۰۰تومان را از شما نگیرد و بنه اش را نفروشد دست بردار نیست.

 از او پرسیدم با فروش هر کیلو بنه چقدر سود می بری؟ پاسخ داد: کیلو که نه اگر مشت بنه هم بفروشم سود می کنم.

پرسیدم، مشتی بنه چند؟

 گفت:۵۰۰

۱۰۰۰ تومان بنه برایم جدا کن.

 برای شما رایگان است.

 دست مریضاد امیر، دستش خالیست اما دلی بزرگ دارد، از او پرسیدم روزی چقدر کاسب می شوی؟

 پاسخ داد: اگر صبح زود بیایم تا شب دیر وقت۵۰۰۰تومان دخل می زنم.

 گفتم پس وضعت خوبه،ماهی ۱۵۰هزار تومان درآمد داری.

 گفت: وضعم خوب بود اگر پدر داشتم، سخت است که بار یک خانواده پر جمعیت را تنها با روزی پنج تومان بدوش بکشی ، سخت است ماهی یکمرتبه یک دل سیر غذا نخوردن، سخت است چشم های نگران خواهرهای کوچکم وقتی با دست خالی به خانه می روم و چوب خط قرض مغازه های همسایه هم پرشده است و سفره خالیست و خداراشکر هنوز خوب است.

 گفتم امیر دل پری داری؟

 گفت: دلم از دست پدرم پر است، می توانست بجای طمع و رفتن راه قاچاق و کشته شدن خودش و بی سرپرست شدن ما، بیاید همینجا تا هردو باهم بنه ای بفروشم و بجای روزی ۵تومان ۱۰ تومان کاسب شویم.

 اصلا در خانه می ماند، من کار می کردم او فقط سایه سر و دلگرمی خواهرانم بود، حیف نماند.

 امیر ادامه داد: گاهی دوستان قدیمی پدرم که با او در کار قاچاق شریک شد از کنارم می گذرند، با شتاب می گذرند بدون اینکه بگویند این پسر کسی است که ما با راه رفتن بر روی استخوان های پوسیده اش ثروتمند شدیم، اما طولی نمی کشد پسرک لوس آنها هم بالاخره یاد می گیرد انبه فروشی کند.

 گفتم: امیر قران می خوانی؟

 گفت: مدرسه را زودتر ازآنچه چیز زیادی بیاموزم رها کردم، نه بخاطر کار خودم نخواستم، بیچاره مادرم می گفت حاضرم گدایی کنم اما تو بخاطر کار مدرسه را رها نکنی، اما دلم راضی نمی شود و غیرتم اجازه نمی دهد مادرم دست پیش هرکس و ناکس دراز کند.

 امیر را بوسیدم، و بوسه ای بر دستان پینه بسته اش، گفتم تو نه به نام امیری که به جان هم امیری، تو بر قلبت امیری و بر زندگی ات.

از او فاصله گرفتم در حالی که قلبم می فشرد و چشمانم خیس شده بود خواستم برگردم و هرچه انبه دارد بردارم تا شاید امروزش را خریده باشم، اما چه چیز باعث شد گمان ببرم من از او برترم و باید برایش دل بسوزانم، در همین افکار معنای نگاه عمیق و گیرای امیر را که در تمام طول مصاحبه بر احساس حقارتم می افزود فهمیدم، این من بودم که نیاز به دلسوزی داشتم نه او، درواقع من برای خودم اشک می ریختم برای پدر زحمتکشی که نه به راه خلاف رفت و نه لحظه ای پشتم را خالی کرد و من قدر ندانسته بارها آزردمش.

 همچنین فهمدم چرا ناخودآگاه بوسه بردست امیر زدم، او معلم من بود، به من آموخت در زندگی ام با تمام مشکلات و سختی ها نعمت هایی است که هیچگاه قدرشان را ندانستم.